نظریه اریکسون به نظریه نوپدید آیی معروف شده است. نظریه روانی – اجتماعی وی تأکید بر تناسب متقابل بین فرد ومحیط دارد ؛یعنی از یک سو ظرفیت ارتباط پیوسته فرد با محیط زندگی که متشکل از آدمیان ونهادهاست ،واز سوی دیگر آمادگی این مردم و نهادها، برای آن که وی را به صورت بخشی از فرهنگ موجود درآورد (اریکسون[۳۳] ،۱۹۷۵).
بنا به نظریه وی ،تشکل وتحول شخصیت درهشت مرحله ازکودکی تا پیری تحقق می پذیرد. فرد درجریان تعامل باواقعیت بیرونی ،دیدخودرا نسبت به جهان توسعه می بخشد .هرمرحله با یک موقعیت تعارضی که باید آن را حل کرد مطابقت دارد .تعارض همواره درطول زندگی فعال باقی می ماند وفرد به اشکال مختلف باآن مواجه می شود. چنانچه انسان در این وظیفه با شکست مواجه گرددممکن است اغتشاشات روانشناختی دروی پدیدار گردد. یکی از موضوعات اصلی نظریه ی اریکسون، هویت من ورشدآن است. هویت من، احساسی است که هشیارانه تجربه می شود .احساسی که از تبادل فرد با واقعیت اجتماعی ناشی می شود. هویت منِ یک فرد پیوسته درحال تبدیل وتغییردرپاسخ به تغییرات درمحیط اجتماعی است. درنظر اریکسون ،تشکیل وحفظ احساسی قوی از هویت من اهمیت فراوانی دارد ،اوعدم وجود هویت من قوی را یکی از نخستین عوامل تعیین کننده آسیب روانی وناسازگاری میداند (خدایاری فرد و همکاران ،۱۳۸۵).
زمانی طفل احساس هویت را درخود به وجود می آورد که با یک مادر خوب درارتباط باشد؛ به نظر او بسیاری از کودکان ناسازگارمحروم اجتماع هیچگاه نتوانسته اند این حس هویت را درخود توسعه دهند. به نظر اریکسون اغلب کودکان ناسازگار از داشتن والدین خوب محروم بوده اند. به این معنی که این کودکان ،توسط یک سری آزادی ها ونهی کردن ها رهبری میشوند که درطی آن والدین باید قادر به توضیح معانی ودلایل این محرومیت ها برای فرزندان خود باشند. برای اغلب کودکان این گونه ناامیدی ها ،هیچ معنی خاصی به آن ها اختصاص داده نشده ومادر نتوانسته ارتباط این محرومیت ها رابا رشد عاطفی واجتماعی به کودک خود بفهماند (لسلت ،۱۹۸۷).
دومین موضوع عمده درنظریه اریکسون به مفهوم شایستگی و کفایت شخصی مربوط می شود. اگرمرحله ای از رشد با موفقیت پشت سرگذاشته شود ،فرد با احساس بالایی از شایستگی به مرحله ی بعدی راه مییابد اگر درآن مرحله موفق نشود، احساس حقارت دراو به وجود خواهد آمد(خدایاری فرد ،۱۳۸۵).
اریکسون معتقد است که افراد تنها درصورتی که از قبل دارای احساس قوی از هویت باشند قادر به انس گرفتن هستند. اگر افراد احساس روشن و مطمئن از این که چه کسی هستند، نداشته باشندبرای آن ها غیر ممکن است که به طریقی صمیمانه با دیگران ارتباط متقابل پیدا کنند. موانست واقعی مستلزم آن است که انسان به طریقی مشتاقانه وصریح وبا میل به سهیم شدنِ حتی شخصی ترین جنبههای وجود خود با دیگران به این روابط نزدیک شود. در واقع اریکسون از نیاز به موانست به منزله ی جست وجویی دوجانبه برای هویتی مشترک سخن میگوید (اریکسون ،۱۹۵۰،به نقل از رضوانی ،۱۳۷۵).بر اساس نظریه دلبستگی بالبی (کرنزواسیتونز[۳۴] ،۱۹۹۶)همه ی کودکان ،دلبستگی به مراقبت کننده راتشکیل میدهند ،اما کیفیت این دلبستگی کاملا” متفاوت از یکدیگراست .کودکانی که مراقبت کننده راحساس ،پاسخ ده وقابل دسترس مییابند ،به دلیل برخورداری از عواطف دیگران ،خودراارزشمند دانسته واین توقع را به مشارکت کنندگان اجتماعی دیگر گسترش میدهند .در مقابل کودکی که مراقبت کننده راغیر قابل دسترس ،غیرقابل پیشبینی وغیر پاسخ ده درمی یابد ،این انتظار را شکل میدهد که دیگران نیز قابل اعتماد وقابل دسترس نیستند(خدایاری فرد و همکاران ،۱۳۸۵).
توقعات شخص درباره خود ودیگران بر اساس آنچه که بالبی به الگوهای شخص ودیگران ارجاع میدهد برروی سراسر دوره ی نوزادی ،کودکی ونوجوانی ساخته می شود. کودکانی که پیوسته مراقبت کنندگان خودراپاسخ ده وقابل دسترس مییابند،خودشان رابرای انجام کنش برروی محیط موفق دانسته وبرای ارتباط با همسالان پیشقدم میشوند (خدایاری فرد و همکاران ،۱۳۸۵).
نظریه بالبی پیشبینی میکند که دلبستگی به مراقبت کننده ،کیفیت روابط دیگر وکنش متقابل اجتماعی را زیر نفوذ قرار خواهد دادیک دلیل منطقی برای این ارتباط این است که وابستگی والدین ممکن است مجموعه ای از توقعات و انتظارات را درباره ی چگونگی برقراری ارتباط با دیگران وچگونگی تفسیر فعالیت دیگران فراهم کند(بالبی[۳۵] ،۱۹۷۳).به عبارت دیگر کودکانی که ارتباطی باز وپاسخ ده به نیازهای عاطفی رابه وسیله والدین شکل دادهاند ،ممکن است این ویژگی هارادرارتباطات دیگر نیز اتخاذ کنند (کرنزواسیتونز،۱۹۹۶).
به نظر بالبی (۱۹۵۲)،ناسازگاری نتیجه محرومیت های مادرانه است .به عقیده او این کودکان احتیاج زیادی به علاقه وتوجه دارند، احساس انتقام به خاطر کمبودهایی که از آن ها مطلع هستند ولی کاملا” این کمبودها را نمی فهمند درآنها وجود داشته وقادر به برقراری رابطه رضایت بخش با دیگران نمی باشند؛ شخصا واکنش آن ها نسبت به فشارهای محیطی به صورت رفتارهای ضد اجتماعی بروز کرده و دچار رشد نامناسب فیزیکی واجتماعی میگردند(لسلت[۳۶] ،۱۹۸۷).
رویکردیادگیری اجتماعی
بندورا ووالترز با یک سری آزمایشهای تجربی شرایطی رانشان دادهاند که تحت آن شرایط ،کودکان رفتار مدل های مختلف را تقلید میکنند. آنان با بررسی کودکان، به وجود مدل های ناسازگار مورد تقلید این کودکان درخانه ومحیط اطراف پی برده اند . به گفته این پژوهشگران ،کودکان رفتارهای تهاجمی ویا مطیعانه رااز مدل های خود می آموزند. این نظریه نشان میدهد که رفتارهای قابل قبول یاد گرفته شده چگونه از طریق تشویق ،تقویت میشوند .چناچه رفتارهای ناپسندی به صورت ملایم وجود داشته که می توان از آن ها صرف نظر کرد اما اگر این رفتارها به صورت دایمی وشدید درآیند ،می توان از طریق تقویت منفی آن ها را تعدیل نمود وجای ناسازگاری را گرفت (لسلت ،۱۹۸۷).
رویکرد بوم شناختی
این دیدگاه اهمیت درک رابطه بین ارگانیزم ونظام های محیطی مختلف ،از قبیل خانواده واجتماع را مورد تأکید قرار میدهد. روابطی که درمیان نظام های محیطی وجود دارند به نوبه خود حائز اهمیت اند (برونفن[۳۷]،۱۹۷۹).